فَرِحِینَ بِمٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاّٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ (١٧٠) آل عمران


آنان به فضل و رحمتی که خدا نصیبشان گردانیده شادمانند، و دلشادند به حال آن مؤمنان که هنوز به آنها نپیوسته‌اند و بعداً در پی آنها به سرای آخرت خواهند شتافت که بیمی بر آنان نیست و غمی نخواهند داشت



خاطرات جانباز شیمیایی


یک روز داخل تاکسی تو اتوبان بخاطر بیماری شیمیایی

حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار اتوبان استفراغ کنم

و وقتی برگشتم راننده حرکت کرد

و گفت ماشینم کثیف نشه

موندم کنار اتوبان


وقتی برا درمان رفتم "ایتالیا" تو بیمارستان شهر رم بستری بودم فامیل  پرستار مالدینی بود اولش فکر کردم  تشابه اسمی هست

ولی بعد که پرسیدم فهمیدم

واقعا خواهر "پائولو مالدینی" فوتبالیست اسطوره ای ایتالیاست


ازش خواستم که یه عکس یادگاری از  برادرش بهم بده و اون قول داد که فردا صبح میده

ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پائولو مالدینی با یه دسته گل دو ساعتی میشد بالا سرم نشسته و بیدارم نکرده بود تا خودم بیدار شم


شب خواهرش بهش زنگ زده بود و گفته بود که یک جانباز ایرانی عکس یادگاری از تو میخواد و اون مسیر 600 کیلومتری میلان تا رم رو  شبانه اومده بود

تا یه عکس یادگاری واقعی با یه جانباز کشور بیگانه بندازه و از اون تجلیل کنه


 ☑️ پرویز پرستویی




امروز روز جانبازه روزی که باید به حبیب تبریک میگفتم 

راستی با یک تبریک و یه روز تو تقویم چقدر میشه قدر شناسی کرد 


جانبازان یادگارهای دوران جنگ با خاطراتی زنده که وقتی پای صحبت هاشون میشینی لذت میبری و شاید اگر این خاطرات از زبون خودشون نبود باور نمیکردیم 


موقع عملیات باید سیر دل همدیگرو نگاه میکردن چون ممکن بود دیگه کنار هم نباشن و انتظار هر اتفاقی تو جبهه بود

 مجروح شدن شهید یا اسارت یا از همه بدتر موج انفجار .


نمیدونم تو جبهه ها چه صحنه هایی دیده میشد که وقتی برمیگشتن بعضی وقتا تو تنهایی هاشون بعضی وقتا جلوی خانواده بلند بلند گریه میکردن .

یه بار یادمه حبیب از جبهه بر گشت خاطرم نیست چه عملیاتی بود حبیب دائم با صدای بلند گریه میکرد هر چی دلداریش میدادیم که چی شده خودش هم نمیدونست فقط گریه میکرد .

مجبور شدیم ببریم دکتر اعصاب که گفت باید به یه مسافرت بره تا روحیه ش عوض بشه اثرات عملیاته .

اون سال چند روز رفتیم بندر انزلی کنار دریا وقتی برگشتیم خدارو شکر  خیلی بهتر شده بود


 


عملیات والفجر 2. منطقه حاج عمران 


حبیب گفت برا خط شکنی رفته بودیم جلو اول که میخواستیم بریم بهمون یه اورکت دادند چون تابستون بود خندمون گرفت ولی بعد که رفتیم روی تپه تازه متوجه شدیم اور کت ها برا چی بود عجب سرمایی بود .


فرمانده یه جوون بسیار مخلص یه جوون اصفهانی به اسم بابایی شاید به جرات باید گفت که,برا هر کدومشون میشد یک کتاب نوشت .


ما تو سنگر بودیم فرمانده برای شناسایی رفته بود, وقتی برگشت من خواستم بلند شم برم بیرون که انگار یه چیزی مانع من شد هنوز اون نیرو رو حس میکنم که منو نگه داشت بلا فاصله یکی از بچه ها زودتر از من رفت بیرون پیش فرمانده .

بعد از چند ثانیه یه صدای وحشتناک,

 خمپاره درست خورد بیرون سنگر بین این دو عزیز وای خدا چه صحنه ای خدایا کمک کن در عرض چند ثانیه دو تا عزیز جلوی چشممون تیکه تیکه شدن 

صحنه باور نکردنی اصلا هیچی ازشون نمونده بود.

با دست تمام اونچه باقی مونده بود جلوی سنگر  ریختیم تو گونی و اصلا نمیشد بگی که مربوط به کیه این تیکه های بدن  . یا حسین


آخه یه جوون چقدر باید روحیه بالایی داشته باشه که تو چند ثانیه این همه مصیبت. ببینه  .


چن وقت بعد که قسمت های پایین تو دره هم بدست نیروهای ایران افتاد ارتش  برای پاک سازی منطقه رفته بود که یه قسمت بزرگ بدن بابایی پیدا میشه که با خودشون اوردن و به خانوادش تحویل دادن تا دفن کنند کنار اجزای بدنش .

راستی چطور میشه از رزمنده ها تشکر کرد ؟؟؟؟؟

آیا کلامی, قلمی قادر به همدردی با هاشون هست ؟

فراموش نکنیم این عزیزان رو 

هر وقت پای صحبتشون میشینی از اینکه موندن و دوستانشون رفتن خیلی ناراحتن شاید از ما دلگیر باشن که حواسمون بهشون نیست

لطفا نظر بدید 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صندوقچه اي از اطلاعات هندزفری نامرئی حفاظ شاخ گوزنی مرکز تخصصی لباس زیر مایسا خريد فرش کاشان، خريد اينترنتي فرش MVM AND CHERY Catalog Jennifer پرينتر کارت فارگو fargo signcompanyseoshiraz.parsablog.com